رمان ببار بارون فصل10
در ای رمان در كل اينترنت رمان ببار بارون > فصل 10 رمان ببار بارون فصل 10 -- عمه الهی به قربونت بره پسرم، چرا انقدر دیر اومدی؟!.. و صورت آنیل رو با دستاش قاب گرفت و با چشمای خیس از اشکش زل زد تو چشماش: چی باعث شد دلت به رحم بیاد و به منه پیرزن سر بزنی؟..نمیگی یه عمه ای اینجا داری که چشم به راهه ببینه پسرش کی میاد دیدنش؟.... صداش انقدر غمگین و نگاهش به قدری پر از حسرت بود که منم بغضم گرفت.. این روزا خودمو حساس تر از گذشته می دیدم..اگه الان نسترن پیشم بود می گفت تو هم که همیشه اشکت دم مشکته!.. و واقعا هم همینطور بود..همیشه.... با دیدن کوچکترین صحنه ای که بتونه احساساتمو قلقلک بده بغضم می گرفت و اشکم سرازیر می شد.... آنیل پیشونی پر از چین و چروک عمه ش رو بوسید و زیر لب با لحن آرومی زمزمه کرد: قربون عمه ی گلم بشم نریز این اشکا رو .......... و اشکاش رو نوازشگرانه از روی صورتش پاک کرد و گفت: من که الان اینجام..حالا حالاها هم قصد رفتن ندارم، پس خیالت راحت..خب؟..... لبخند آرامش بخشی لبای چروکیده ی عمه ش رو از هم باز کرد.. نگاهش سمت من چرخید ..متوجه اون نگاهه متعجب که شدم با سر انگشتام قطره اشکی رو که گوشه ی چشمم جا خشک کرده بود رو گرفتم.. آنیل به سمتم چرخید و نگاهم کرد!.. بعد از یه مکث کوتاه، به من اشاره کرد و لبخند زد: این خانم خانما اسمش سوگل ِ ..یه مدت اینجا مهمونه ماست!.. عمه خانم نگاهه مرددی به من انداخت: باشه عمه ولی آخه.......... سکوت کرد و آنیل خیلی زود در جواب سکوتش گفت: سوگل خواهرمه.... از این حرفش هر دوی ما با تعجب نگاهش کردیم..ولی شاید درصد تعجب من بیشتر بود چون دقیقا اون لحظه تپش نامتعادل قلبم اینو بهم ثابت می کرد.. گفت خواهرم؟!.. کی؟!.. من؟؟!!.. عمه ش هم حرف دل منو تکرار کرد و با تعجب رو به آنیل گفت: خواهرت؟!..منظورت چیه؟....... آنیل با همون لبخندی که از نظر من سخت تلاش می کرد تا روی لبهاش نگهش داره سر تکون داد و گفت: براتون توضیح میدم، الان هردومون حسابی خسته ایم ........ و رو کرد به من و گفت: راستی این خانم خوشگله هم عمه ی منه..اسمش معصومه ست..اسمش واقعا برازنده شه، اینو بدون اغراق میگم.... عمه ش خندید و اروم به شونه ش زد: بسه پسر، انقدرخودشیرینی نکن بعد از این همه وقت اومدی باید حسابی جبران کنی!.. آنیل انگشت اشاره شو به پیشونیش زد و سرشو خم کرد..عمه ش خندید و هردومون رو به داخل راهنمایی کرد.. حواسم اصلا سرجاش نبود..فقط اتفاقات پیش روم، که بی شباهت به یک خواب ِ بی پایان نبودن رو می دیدم و به کل تمرکزمو از دست داده بودم.. مرتب جمله ی آنیل تو سرم تکرار می شد.. خواهرم!!!!!!!.. آخه چرا؟!......... انتظار داشتم مثل یه مهمون باهام رفتار کنن و یکراست به سالن پذیرایی راهنمایی بشم ولی اینطور نشد.. یکی از خدمه ها کنارم ایستاد و عمه خانم گفت که کدوم اتاق رو دراختیارم بذاره.. آنیل رو کنارم ندیدم چرا که به محض ورودمون به عمارت، بدون هیچ حرفی ازم جدا شد.. عمه خانم دستشو گذاشت پشتم و گفت: من برم ببینم این پسر کجا غیبش زد..خدمتکار اتاقتو نشونت میده دخترم..فکر کن اینجا هم خونه ی خودته..مبادا احساس غریبی کنی.... به زور یه لبخند نیم بند نشوندم کنج لبام وسرمو زیر انداختم و خیلی اروم تشکر کردم.... گلوم داغون شده بود..داشت آتیش می گرفت..پس کی قسمت میشه یه چیکه اب بخورم؟!.... دستمم دیگه نه خون می اومد و نه می سوخت..ظاهرا همون آب خونشو بند اورده بود چون بعدش محکم با دست روشو فشار دادم و اینجوری خونش کامل بند اومد.. زخمش سطحی بود و انگار اون موقع فقط واسه این ایجاد شد که نتونم با خیال راحت آب بخورم!.. من اگه شانس داشتم که....پــــــوف.... همونطور که پشت سر خدمتکار بودم، اطرافو هم نگاه می کردم.. داخل عمارت و تزئیناتشم سبک قدیم بود..و بیشتر از اشیاء عتیقه و شیک استفاده شده بود..بعضیاشون به قدری زیبا بودن که چشم هر بیننده ای رو به خودشون خیره می کردند.. ظاهرا اتاق من طبقه ی بالاست..خدمتکار در یکی از اونها رو که انتهای راهروی باریکی قرار داشت، باز کرد و کنار ایستاد.. لباس فرم نداشت و کاملا معمولی بود.. بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد .. وارد اتاق شدم..درو که بستم نفسمو عمیق و کشیده از سینه بیرون دادم..چشمامو ثانیه ای بستم و باز کردم..و تازه متوجه اطرافم شدم.. یه اتاق نسبتا بزرگ....با دیوارهای بلند و سفید....یه پنجره ی بزرگ رو به روم با پرده های زرشکی..با روتختی ساده ای که روی تخت دونفره ی چوبی کشیده شده بود ست بودند.. یه میز آرایش کوچیک با فاصله از تخت و دوتا میز عسلی کنار تخت و یک اباژور کوچیک سفید هم روی یکی از اونها قرار داشت.. همه چیز قدیمی ولی ساده ..واقعا برام جالب بود..اتاق در عین بزرگی با وجود همین لوازم ِ ساده و شیک هم واقعا از دید من زیبا بود.. تن خسته م رو روی تخت رها کردم..و تازه اون موقع بود که متوجه ردیف کمدهای دیواریی شدم که توی دیوار ِ مقابلم کار شده بود....و چون رنگش همرنگ دیوارها سفید بود، همون اول نتونستم تشخیص بدم.. تقه ای به در خورد..خودمو جمع وجور کردم و گفتم: بفرمایید.. در باز شد..همون خدمتکار بود، با یه دست لباس توی دستش.. اونها رو گذاشت روی میز و گفت: خانم گفتن می تونید لباساتونو تعویض کنید....توی کمدتون حوله ی تمیز هست.. خواست از در بره بیرون که صداش زدم.. -- بله!....... -ببخشید..اینجا حموم و دستشوییش کجاست؟.. --داخل همین راهرو دست چپ در سوم....حمام و دستشویی هر دو.. - ممنونم.. --امر دیگه ای ندارید خانم؟!.. -نه..فقط........ منتظر نگاهم کرد.. یه زن تقریبا 45 یا 46 ساله بود..ظاهر ساده ای داشت و نگاهش به من سرد نبود..برای همین هم در مقابلش خودمو معذب نمی دیدم.. - می دونم باعث زحمتتون میشه ولی..اگر که ممکنه یه لیوان اب می خواستم.. لبخند زد و سرشو تکون داد: بله خانم حتما!..چیز دیگه ای لازم ندارید؟.. متقابلا با لبخند گرمی جوابشو دادم:نه ممنونم..بازم شرمنده!.. -- وظیفمه خانم!.. و از در بیرون رفت..گره ی شالمو شل کردم و به پشت رو تخت افتادم.. حرفا ونگاه های آنیل یک لحظه هم دست از سرم بر نمی داشتن.. اون از موضوع توی الونک و حرفایی که در مورد گذشته ی عجیب وغریبم می زد.. این از کاراش.. اونم از نسبتمون، که به عمه ش گفت خواهر و برادریم!!.. پیش خودم گفتم اگه میگه من خواهرشم پس حتما از این جهت گفته که اون زن..یعنی همونی که اسمش ریحانه ست و آنیل معتقده مادر منه مادر اونم هست..یعنی همونی که بزرگش کرده..پس بازم برادرناتنیم میشه نه برادر واقعیم.. وای خــــدا دیگه دارم گیج میشم..اگه بابام و بنیامین سر نرسیده بودن آنیل الان همه چیزو گفته بود.. 2 تا تقه به در خورد..فکر کردم خدمتکاره که برام آب اورده..و انقدر توی فکر بودم اونم با چشمای بسته که تو حالت خماری نا نداشتم بلند شم.. همونجوری اروم گفتم: بفرمایید.. صدای باز و بسته شدن درو شنیدم..و صدای قدم هاشو که با یه مکث کوتاه به طرفم اومد..به خودم تشر زدم، این چه وضعشه دختر بلند شو بشین واقعا خجالت نمی کشی؟!..اون بزرگتره.... بازم خدا خیرش بده به دادم رسید که یه لیوان اب دستم بده.. همین که خواستم لای پلکامو باز کنم و بشینم، چند قطره آب چکید روی گونه ها و لبهام.. لبای خشکم که حالا کمی خیس شده بودن رو به هم زدم و همزمان چشمامو باز کردم.. از دیدن آنیل با اون لبخند جذابش بالا سرم هول شدم و یه ضرب تو جام نشستم..صدای قهقهه ش بلند شد.. وای خدا.. دستمو محکم روی قلبم گذاشتم که محکم می کوبید و لبه های شالمو به هم رسوندم.. خوبه که هنوز از سرم نیفتاده.. با یه پاش رو تخت زانو زده بود که با این حرکت من، کامل نشست کنارم.. هنوز داشت می خندید.. لیوانو گرفت جلوم و گفت: چرا رنگت پرید؟!.. لیوانو از دستش گرفتم و به صورتش اخم کردم.. - این چه کاری بود که کردید؟.... انگشت اشاره شو جلوم تکون داد و گفت: آآآ..دیگه قرار نشد باهام رسمی باشی..ناسلامتی من داداشتم.. و به صورتم لبخند زد.... داداشم؟!.. آنیل؟!.. نه نمیشـــه.. چرا وقتی زمزمه ش می کردم دهنم مزه ی تلخی رو به خودش می گرفت؟!یه تلخی زننده!....به نظرم زمزمه ی برادر اونم از جانب آنیل..نه برام شیرین نبود.... آب رو تا نصفه سر کشیدم تا شاید اون تلخی از بین بره!.. سینی ای که روی میز عسلی بود رو برداشت و گذاشت کنارم..درست مابین خودم و خودش.... اینو کی اورده بود؟!.. 2 تا بشقاب پلو و 2 تا کاسه خورش قرمه سبزی..با یه ظرف سالاد و یه پارچ آب..همه ش تو یه سینی ِ استیل ِ بزرگ.. با چه زوری اینو تا بالا اورده بود؟!.. و نگاهم همون موقع به طرف بازوهای عضلانیش کشیده شد که توی اون تیشرت سرمه ای خودشونو کاملا جذب و گره خورده نشون می دادن.. کی فرصت کرد لباسشو عوض کنه؟!.... قاشقو داد دستم و گفت: بسم الله.... با تردید زیرچشمی نگاهش می کردم..در حضورش معذب بودم..چطوری می تونم غذا بخورم؟!..با اینکه خیلی گرسنه م بود..... دید که کاری نمی کنم..کمی نگام کرد..بلند شد و سینی رو برداشت..با تعجب سرمو بلند کردم.. نشست رو زمین و سینی رو گذاشت جلوش..به رو به روش اشاره کرد و گفت: بیا اینجا.. واقعا گرسنه م بود..درخواستشو رد نکردم و رو به روش نشستم..قاشق هنوز توی دستم بود.. به بشقابم اشاره کرد.. --حالا که دیگه جات راحت تر شده..پس بخور تا از دهن نیفتاده.. لبخند زدم و سرمو زیر انداختم..یعنی تردیدمو پای اینکه رو تخت راحت نمی تونستم غذامو بخورم گذاشته بود؟!.... --ببین اگه نخوری از ادامه ی اون موضوع هم خبری نیستا..از من گفتن بود حالا خود دانی!.. با تعجب نگاهش کردم.. - کدوم موضوع؟!.. لبخند زد و یه تای ابروشو با شیطنت بالا انداخت: امان از فضولی..بد فشار میاره نه؟!.... لب پایینمو گزیدم و تند گفتم: نه..من......... اومد تو حرفمو گفت: می دونم، فقط سوال کردی همین!..ولی جواب سوالتم بعد غذا میدم..پس یالا شروع کن....... به بشقاب خودش نگاه کردم..اونم هنوز به غذاش دست نزده بود..لبخند کمرنگی رو لبام نشست.. لقمه ی اول رو که تو دهنم گذاشتم اونم با رضایت لبخند زد و شروع کرد.. ولی تا وقتی که غذامو تموم کنم یه لحظه ام نگام نکرد..اصلا انگار که اونجا نبودم.. با اشتها ولی در کمال آرامش غذاشو می خورد..از اینکارش یه جورایی خوشم اومد..کاری می کرد که معذب نباشم و بتونم احساس راحتی کنم.. این موضوع رو خوب درک کرده بود و کاملا ماهرانه به یه چیز دیگه ربطش داد و به روم نیاورد!.. --عمه م امشب میره عروسی..ساعت 9 بیا تو حیاط باید باهات حرف بزنم.. - چرا تو حیاط؟!. لبخندشو همراهه نگاهی از سر آرامش به صورتم پاشید: بیا خودت می فهمی!.. فقط تونستم سرمو تکون بدم.. و از اتاق که بیرون رفت مرتب به این فکر می کردم که چی می خواد بگه؟!.. از طرفی نهایت ِ خواسته م این بود که هر جور شده ادامه ی حرفاشو بشنوم.. **************************** « آنیل_راوی سوم شخص » سنگ ریزه ای از کنار باغچه برداشت و با حرص ِ خاصی به نقطه ای نامعلوم پرتاب کرد.. برای صدمین بار به قاب ساعتش نگاه کرد..در دل به حرکت ِ کند ِعقربه ها ناسزا گفت.. از ساعت 8 تا به الان توی باغ در حال قدم زدن است و هنوز 5 دقیقه ی دیگر مانده..5 دقیقه ای که گویی 5 سال طول خواهد کشید.. اما برای این چند دقیقه هم دلش تاب نیاورد..قدم برداشت..پشت باغ..پنجره ی اتاق سوگل همان سمت بود.. می دوید....در دل خدا خدا می کرد..شاید شانس اورد و توانست او را ببیند..از پشت پنجره ..حتی سایه ای از او ..همین هم برایش دنیایی بود......... این دل آرام می گیرد؟.. تپش ها، پر تنش بودند و کوبنده.. همیشه ارزویش را داشت..توی همین لحظه و حالا.... دل توی دلش نبود .. باورش هم برای او سخت بود..نه..حتی غیرممکن.. می ترسید.. ولی حالا این ترس برایش معنایی نداشت..او اینجاست..خیلی دور نیست..همینجا..به فاصله ی یک پنجره.. زمان....این زمان لعنتی چرا قدم های خسته ش را تندتر برنمی داشت؟.. حالش را نمی دید؟.. تاب و توان از دست رفته ش را نمی دید؟.... کمی عقب رفت..سوگل پشت پنجره نبود.. آه کشید..ناخواسته بود..شاید از سر حسرت .... دستانش را به کمر زد و نگاهش را محو پنجره ی اتاق دختری کرد که حالا با حضورش می توانست دنیایش را کامل کند..همان دنیای از دست رفته ش را..همان روزهای نحس و سرد گذشته ش را.. همه ی انها را به او بازمی گرداند.. همین دختر.. با نگاهش هر چند بارانی، دل بیابان زده ی آنیل را زنده می کرد.. صدایش..که تسکین دهنده ی قلب شکسته ش بود.... لبخند زد..لبخندی از سوزش قلبش.. لبخندی که دردها را آسان می پوشاند..همچون ماسکی پر از تظاهر بر چهره ای پر شده از آرامش..آرامشی که همه چیزش کذب بود و....فقط تظاهر.... گاهی یک لبخند هرچند ساده حرفها دارد برای گفتن.. گاهی حرفها هستند و وجودشان در دل حس می شود ولی زبانی برای بیانشان نیست.. زبان ِ دل قاصر و تنها نگاهه پرمعنا قادر به بیان آن راز ِنهان است.... در خودش و افکارش غرق بود.. از لرزش پرده ها قلبش فرو ریخت.. سوگل پشت پنجره ایستاد.. آنیل را دید.... لبخند زد.. و همان لبخند با آن نگاهه دلنشین کافی بود که قلب آنیل را برای هزارمین بار در هم فرو بریزد.. وجودش پر بود از هیجان..هیجانی شیرین..غیرقابل وصف.... دستانش می لرزید.. احساسات مردانه ش برای اولین بار تنها در مقابل این دختر سرکوب، نشده بود.. از پنجره فاصله گرفت..اتاق در خاموشی فرو رفت....سوگل دیگر انجا نبود.. لب پایینش را به دندان گرفت و نگاهش را به اطراف چرخاند.. زیر لب غرغرکنان در حالی که پنجه های بزرگ و مردانه ش را لا به لای موهایش فرو برده بود زمزمه کرد: د ِ لعنتی 2 دقیقه مثل آدم باش..حالا که رسیدی اینجا، می خوای با دستای خودت فراریش بدی؟...... به پشت گردنش دست کشید..آهی از سر دل ِ حسرت کشیده ش بیرون داد و نجواگرانه تکرار کرد: اون هنوز بهت اعتماد نداره..پس اوضاع رو از اینی که هست بدترش نکن........... کلافه بود.... اما اذیتش نمی کرد.... مدتهاست که منتظر این لحظه است....و انتظار، برای ان چیزی که ندانسته در مسیر پایانیش قرار بگیری و از مقصد نهایی آگاه نباشی ، چقدر می توانست سخت باشد.. برای کسی که در تب دیدار، روزها سوخته و شبهایش به خاکستر تبدیل شده بود.. تکرار مکررات....واقعا برایش دشوار بود.. کاش........ کاش همه چیز..یک روزی تمام می شد.. « سوگل » از پله ها پایین رفتم..با چشم دنبالش می گشتم..از پشت پنجره دیده بودم که این بیرونه، پس شاید هنوزم همون اطراف باشه.. خواستم برم پشت باغ ولی کمی جلوتر دیدمش که کنار یه صندلی چوبی، تکیه به درخت ایستاده و داره به آسمون نگاه می کنه.. قدمامو آهسته کردم..نگاهه من هم ناخودآگاه مسیر نگاهه اون رو دنبال کرد..امشب آسمون صاف بود..هیچ وقت از دیدن ستاره ها تو یه همچین شبی سیر نمی شدم.. ای کاش الان هم مثل بچگیام موقعیتشو داشتم که بی دغدغه دراز بکشم رو زمین و زل بزنم به آسمون و به قول نسترن بگردم دنبال همون ستاره ای که عزیزجون می گفت ستاره ی خوش شانسی و بخت و اقباله.... همونی که وقتی بچه بودیم سر می ذاشتیم رو دامن عزیزجون و نگاهمونو محو اون ستاره هایی می کردیم که از ته دل ایمان داشتیم می تونه سرنوشتمونو بهمون نشون بده..چون عزیزجون گفته بود پس حقیقت داشت.... همیشه دوست داشتم اونی که از همه بزرگ تر و نورانی تره مال من باشه..ولی از روی قسمتی که الان داشتم به چشم می دیدم، می شد فهمید که تا چه حد خوش شانس بودم و..هستم!.. آنیل هم ظاهرا محو اون چادره سیاه بود که با وجود نگین های چشمک زن و درخشانش، چشم رو نوازش می کرد.... آروم به طرفش رفتم..هنوز متوجه من نشده بود..دست به سینه سرش رو بالا گرفته بود.. لباساش نظرمو جلب کرد....یه بلوز جذب کلاهدار ِ سفید و شلوار ورزشی مشکی که به خاطر عضلانی بودن هیکلش جذبش شده بود.. صدای قدمامو شنید..سرشو پایین اورد.. با دیدنم لبخند زد و از درخت فاصله گرفت.. حس کردم زیر نگاهه مستقیمش دست و پام شروع کردن به لرزیدن!..اون نگاه، عجیب روم سنگینی می کرد.. کنارش که رسیدم نگاهمو از رو صورتش برداشتم..تو چشماش که اصلا نمی تونستم نگاه کنم..دست و پامو حسابی گم کرده بودم ولی ظاهر ِ اون نشون می داد که کاملا آرومه.. منتظر بودم چیزی بگه تا بتونم سر بحثو باز کنم..ولی فقط همون نگاهه سنگین بود..و این حس مبهم، بهم این اجازه رو نمی داد که سر بلند کنم و حرفایی که تو دلم بود رو راحت به زبون بیارم..... قبل از اینکه اینطور پر از تشویش باشم و رو به روش بایستم، ذهنم پر بود ازسوال و قصد داشتم تمومش رو ازش بپرسم..ولی حالا....در کمال تعجب می دیدم به همین سرعت از تو ذهنم پاک شدن!.. --بیا اینجا....... سرمو بلند کردم..به اون صندلی ِ دو نفره ی چوبی اشاره می کرد..به زور تونستم لبخند بزنم و تشکر کنم..نشستم و اون هم آروم و البته با فاصله کنارم نشست.. سکوت عجیبی بینمون بود..اگرم حرفی یا سوالی داشتم توی این موقعیت راهه پرسیدنشون رو نمی دونستم...... کمی به جلو خم شد..دستاشو تو هم گره کرد..از حالت ِ گرفته ی صورتش معلوم بود که تو فکره!.... سرشو آروم تکون داد و تو همون حالت گفت:حرفای زیادی دارم که می دونم تا چه حد مشتاقی اونا رو بشنوی..ولی قبلش می خوام بدونی یه چیزی واسه م واضحه..اینکه هنوز به من اعتماد نداری.......... سرشو به طرفم چرخوند، ولی نگام نکرد.. -- حرفایی که قبلا بهت زدم و اونایی رو که قراره بشنوی، می خوام که باورشون کنی و حتی یه ذره هم شک به دلت راه ندی که شاید دارم بهت دروغ میگم..می دونم..بهت حق میدم که نتونی اعتماد کنی..اما خب............. نفسشو فوت کرد بیرون و به صندلی تکیه داد.. دستاشو رو سینه ش گره زد و گفت: من یه غریبه م واسه ت..یکی که غیرمنتظره وارد زندگیت شد و یه دفعه هم احساس صمیمیت کرد....انقدر صمیمی که با حرفاش هر دقیقه بیشتر داره سردرگمت می کنه.......... کامل چرخید سمتم و اینبار زل زد تو چشمام.. با دست به خودش اشاره کرد و ملتمسانه زمزمه کرد: ولی به خداوندی خدا دیگه کاسه ی صبرم لبریز شده..این همه مدت فیلم بازی کردم تا باورت بشه که من جز یه غریبه برات هیچی نیستم..سخت بود بشناسمت و ادعا کنم که ازت دورم.... احساس داغی عجیبی بهم دست داده بود..تموم توانمو جمع کردم تو زبونم و با اینکه لرزش خفیفی داشت گفتم:من متوجه حرفات نمیشم..فقط......... و اون که انگار از من کم طاقت تر بود اومد میون حرفم و گفت: میگم سوگل..میگم......به تموم سوالات جواب میدم اینو بهت قول دادم..ولی قبلش ازت یه خواهشی دارم.. - چه خواهشی؟!.. بعد از یه مکث کوتاه تو چشمام، نگاهشو از روم برداشت و به حالت اولش برگشت.. نگاهشو اطراف باغ چرخوند و سرشو تکون داد و قاطعانه گفت: بهم اعتماد کن!........ سکوت کردم.. و اون سکوتم رو پای رد کردن درخواستش گذاشت که بعد از چند لحظه لب پایینش رو گزید و نگاهشو به دستاش دوخت که محکم تو هم قلاب شده بودن و من لرزش اون دستا رو به وضوح می دیدم.. منم حالم دست کمی از انیل نداشت.. سرشو چرخوند سمتم و نگاهم کرد..اون نگاه رنگ التماس داشت.. زمزمه کرد: بهم اعتماد کن سوگل!...... نگاهمون تو هم گره خورده بود و انگار هیچ کدوم توان دزدیدن این نگاهه افسارگسیخته رو نداشتیم..قلبم تند می زد..خیلی تند.....صداش همه ی وجودمو پر کرده بود..می ترسیدم که اونم بتونه بشنوه و......!.. گوشی موبایلش زنگ خورد.......و همین صدا یه شوک بود واسه م که با یه لرزش خفیف به خودم بیام و با یه نفس عمیق جفتمون نگاهمون رو به یه سمت دیگه بدزدیم.. صورتمو ازش گرفتم ..ولی صداشو می شنیدم..اولش نمی دونستم اونی که پشت خطه کیه ولی با اینکه آنیل رو نمی دیدم کاملا از طرز صحبت کردنش مشخص بود که به زور داره جواب مخاطبش رو میده....... -- الو..سلام..بد نیستم، تو خوبی؟.....نه چطور مگه؟..به مامان گفته بودم که بهت بگه....گیر نده نازنین گفتم که....آره تنها اومدم....نازنــین!....برمی گردم..گفتم که برمی گردم، کاری نداری؟باید برم....نه..سلام برسون..باشه، فعلا! پس نازنین یا همون نامزدش بود!.. چطور فراموش کردم؟!..اون نامزد داشت..مردی که الان کنارم نشسته و من از نگاهش دست و پامو گم می کنم و با شنیدن صداش ریتم نامنظم قلبمو احساس می کنم، نامزد داشت و منه احمق چه بی خیال زل می زنم بهش و انگار نه انگار که.......... پــــوف..سوگل آخه تو چت شده؟!..واقعا این تویی؟!..سوگلی که بتونه تو چشمای یه مرد زل بزنه و شهادت از چیزی بده که عالمی ازش دور بوده؟!.... نمی دونم چرا بی دلیل جوش اوردم..دست خودم نبود..واقعا دست خودم نبود.. چه صمیمی اسمشو صدا می زد!....نازنین!..اسم قشنگی هم داشت.. چرا قبلا تا این حد بهش دقیق نشده بودم؟!.. اون دختری که توی شمال هر چی خواست به من و نسترن نسبت داد نامزد آنیل بود!.. اون موقع نسبت بهش چه بی تفاوت بودم و حالا.......... اخمام تو هم کشیده شد..و مثل ادمی که پریشون حال از خواب پریده باشه، به یه گوشه زل زده بودم و به این فکر می کردم که همه چیزو چه ساده گرفتم و چه احمقانه از کنارشون رد شدم.. خودم کم تو زندگیم مصیبت داشتم؟..این دیگه چه دردیه خدا؟!.. --سوگل؟!...... به خودم اومدم و نگاهش کردم..ولی از دیدن چشماش باز قلب واموندم زیر و رو شد.. -- تو حالت خوبه؟!.. سوگل به خودت بیا.. چه مرگت شده؟!.. از شنیدن یه اسم ساده اینطور بهم ریختی؟!..اما نه....شنیدنش از دهن آنیل واسه م ساده نبود..نبود خدا، نبود.......... نوک زبونمو روی لبای خشکم کشیدم..خودمو جمع و جور کردم..نمی خواست باهاش رسمی باشم..می خواست اعتماد کنم!..باشه، ولی این اعتماد با اونی که آنیل دنبالش بود فرق داشت..برای من فرق می کرد.. - داشتم به چیزایی که گفتی فکر می کردم..باشه من حرفی ندارم.....از این به بعد تموم سعیمو می کنم که دیگه نسبت بهت بی اعتماد نباشم ولی تنها انتظارم ازت اینه که همه چیزو مو به مو تعریف کنی..همه چیزو.......... مات و مبهوت منو نگاه می کرد..انگار یه چیزی لا به لای حرفام براش عجیب بود..و فقط من بودم که می دونستم چی باعث تعجبش شده!.. -- تو خوبی؟!.. لحن و نگاهش جوری بود که نتونستم جلوی لبخند بی موقعم رو بگیرم.... - خوبم....میشه ادامه بدید؟..یعنی بدی!........ خندید..دو تا چال ِ روی گونه هاش رو دیدم و به بدبختی نگاهمو از روشون برداشتم..و مدام به خودم تشر می زدم که این مرد نامزد داره..آنیل متاهل نه ولی متعهد که بود..مثل من که هنوز ساعتها مونده تا از شر بنیامین خلاص بشم و یه نفس راحت بکشم.. ولی نازنین، بنیامین نبود..اون واقعا آنیل رو دوست داشت.... --خودمو کامل برات معرفی کردم..از گذشتمم یه چیزایی گفتم..من 28 سالمه..با غرور میونه ی چندانی ندارم ولی وقتی ببینم طرفم حسابی غد و یه دنده ست ناخواسته منم میشم مثل خودش..فکر اینم نیستم که از اینکارم ناراحت میشه یا نه، اینم یکی از خصلتای بدمه، خودمم می دونم........ خندید و سرشو زیر انداخت..با انگشتای دستش بازی می کرد..انگار این کار عادتش بود..از خنده ش لبخند رو لبام نشست.. --همیشه با منطق خودم حرفمو به کرسی می نشونم..حالا اون کار می خواد واقعا منطقی باشه یا..یا حالا هرچی..اینم که از سر حرفم برگردم و یا کاری رو که می خوام بکنم رو انجام ندم، شاید تو یه سری از موارد خاص پیش بیاد.... نگاهم کرد وبا لحن بامزه ای گفت: می بینی تا چه حد از خودم مطمئنم؟..یه مرد ایده ال ِ ایده ال!.... خندیدم و نگاهمو از روش برداشتم.. صدای نفس عمیقشو شنیدم.. --هــــوم خب دیگه هر کی یه جوره..کسی اگه واقعا هم بخواد نمی تونه کامل خودشو عوض کنه..چون تهش به جای اینکه عوض بشه یا عوضی میشه یا خود ِ واقعیشو گم می کنه...... با این حرفش تا حدی موافق بودم..خداوند گل هر کس رو یه جور سرشته.. سرمو به نشونه ی تایید حرفاش تکون دادم و با همون لبخند کمرنگ رو لبام جوابشو دادم: خب منم یه جورایی باهات موافقم، اینکه کامل نمی تونه تغییر کنه..هر چند حرف حساب جواب نداره....... خندید.. یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: پس حرفم از روی حسابه....مکث کرد و آرومتر ادامه داد: خوبه که لااقل تو این یه مورد قبولم داری!.. لبخندش کمرنگ شد و من جوابش رو فقط با سکوتم دادم.. و یک آن تو دلم آرزو کردم چه خوب می شد که می تونستم باهاش راحت تر از این باشم.. ای کاش.. ای کاش می تونستیم.......... ای کاش واقعا می تونست برادرم باشه..نه......برادرم نه....نمی خوام که اون برادرم باشه!..همون بهتر که نیست.. ولی اون اصرار داره که.......نه اصلا چرا دارم بهش فکر می کنم؟!.. -- از تو فکر بیا بیرون سوگل..کجا رفتی؟!.. چقدر دقیق بود!..هر دقیقه می خواد مچمو بگیره.... لبخند مصلحتی تحویلش دادم و گفتم: نه حواسم همینجاست، تو فکر نبودم..خب ادامه بده!.. نگاهه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که خجالت کشیدم و چیزی نگفتم..وقتی به این واضحی فهمیده من سعی دارم چیو انکار کنم؟!.. -- یه باشگاه بدنسازی دارم که بیشتر اوقات اونجام..یه مغازه ی عطرفروشی هم هست که گه گاه بهش سر می زنم، میشه گفت مربوط به همون کاری میشه که جریانشو برات تعریف کردم.. مکث کرد..شونه شو آروم بالا انداخت و گفت: گفته بودم که مسیر زندگی من درست 10 روز بعد از تولدم عوض شد..ریحانه دانشجو بود و تهران درس می خوند..همونجا هم با پدرت آشنا میشه..ریحانه از یه خانواده ی پولدار و سرشناس بوده..و نیما از یه خانواده ی متوسط و سنتی..هر دو خانواده از نظر اجتماعی فاصله ی زیادی داشتن ولی خب..عشق که این چیزا سرش نمیشه...... و خندید و ضربه ی آرومی رو پاش زد.... --ریحانه موضوع نیما رو به خانواده ش نمیگه تا وقتش برسه..دقیقا همون روز که با هم تو پارک قدم می زدن نیما موضوع خواستگاری رو پیش می کشه.......... -یعنی می خوای بگی که دقیقا همون روز تو رو زیر پل پیدا می کنن؟ درسته؟.. سرشو تکون داد.. -- درسته..پدر ریحانه یعنی حاج مودت یکی از خیرینی بوده که تو بنای بهزیستی گلهای زندگی نقشی داشته و هر ماه هزینه ی زیادی رو به حساب بهزیستی واریز می کرده..ریحانه که اون بچه رو پیدا می کنه تصمیم می گیره پدرشو در جریان بذاره..با وجود اون نامه حتم داشته که اون بچه رو به خاطر فقر و نداری گذاشتن سر راه.... مکث کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت: نمی خوام همه چیزو جزء به جزء برات تعریف کنم فقط تا همینجا که حاجی بعد از مدتی می خواسته اون بچه رو به بهزیستی تحویل بده تا پیگیری بشه و در مورد خانواده ش تحقیق کنن...خلاصه بعد از هفت خان رستم آیا پدر و مادر اون بچه پیدا بشن آیا نشن....ولی ریحانه جلوشو می گیره..توی این مدت حسابی وابسته ی اون بچه میشه..می خواسته حضانت بچه رو بگیره ولی حاجی این اجازه رو بهش نمیده..ریحانه مجرد بوده و حاجی هم بهش اخطار میده که این کار جلوی مردم صورت خوشی نداره و فردا کلی حرف پشتت می زنن که این بچه از کجا اومده..... خلاصه کلی با هم بحثشون میشه..نیما هم از طرفی سعی داشته ریحانه رو قانع کنه ولی ریحانه بازم زیر بار نمی رفته..معتقد بوده خدا این بچه رو سر راهش گذاشته پس حتما یه حکمتی داشته....به هر حال اونم دختر حاج مودت بوده و هرطور شده سر حرفش می مونه و بقیه رو راضی می کنه..حاجی به بهزیستی خبر نمیده و موضوع بچه همینطور باقی می مونه.......... - یعنی حتی به پلیسم اطلاع نمیدن؟!.. --نه، خب ریحانه زیر بار نمی رفته..بماند که یه بچه ی 10 روزه بدون شناسنامه و مدرک چقدر می تونه دردسرساز باشه.....ولی هرجور که بود من با اسم آنیل مودت توی اون خونواده موندگار شدم.... نگاهم کرد و لبخند زد: خب حاجی هم برو بیا زیاد داشته!......با اینکه اسم و مشخصات حاجی تو شناسناممه تا الان فقط حاج آقا صداش زدم ولی از همون روزی که زبون باز کردم و اسم مقدس مادر رو به زبون اوردم ریحانه رو مادر خودم دونستم..چون فقط اون کنارم بود..تا دیروقت بالا سرم می موند و باهام حرف می زد و برام لالایی می خوند تا خوابم ببره..من از شیشه ای شیر می خوردم که ریحانه دستش می گرفت..شبا تا اون پیشم نبود آروم نمی گرفتم..تب می کردم اونم باهام تب می کرد.... به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود..زمزمه کرد: هنوزم بهترین مادر دنیاست..لنگش هیچ کجا پیدا نمیشه!..حتی وقتی فهمیدم مادر واقعیم نیست هیچی واسه م عوض نشد..چون معتقد بودم کارایی که ریحانه در حقم کرده رو یه مادر واقعی هم در حق فرزندش انجام میده ولی ریحانه بیشتر از یه مادر بود برام..می پرستیدمش..تا الان نذاشتم و نخواستم حتی سایه ی اشک تو چشماش بشینه، بازم تا بتونم نمیذارم چنین روزی برسه.. چشماشو بست و سکوت کرد.. اوج علاقه شو به مادرش، توی تک به تک ِ کلمات و جملاتش درک می کردم.. منی که محبت مادرم رو ندیدم و همیشه حسرتشو رو دلم داشتم حرفای آنیل رو خوب می فهمیدم.. نهایت احساس واقعی یه فرزند به مادرش، یعنی همین!.. چیزی نمونده بود اشک تو چشمام بشینه..انقدرعمیق از علاقه ش به مادرش می گفت که هر کس ِ دیگه ای هم جای من بود همین حس و حال بهش دست می داد.. واسه اینکه از اون حال و هوا در بیام گفتم: حاج مودت نرفت پیش پلیس تا ببینه می تونن پدر و مادر واقعی بچه رو پیدا کنن یا نه؟!.... -- تا اونجایی که من می دونم نه..با وجود اون دست نوشته که شهادت همه چیز بود کسی پیش پلیس نرفت..همه ترس اینو داشتن که حقیقتو بگن و تنها کسی که اجازه نداد ریحانه بود!..حاجی هم اول به خاطر اصرار بیش از حد دخترش قبول می کنه ولی کم کم مهر اون پسربچه به دلش میافته و دیگه خودشم رضایت میده........خب بگذریم هنوز ادامه ی حرفامون مونده....... تک سرفه ای کرد تا صداشو صاف کنه.. -- نیما با خانواده ش میان خواستگاری که حاجی بعد از یه تحقیق کلی نیما رو رد می کنه..چون از قضا پدر نیما اعتیاد داشته و ادمای خوبی تو خونه شون رفت و امد نمی کردن..گرچه نیما قسم می خوره که زندگیش از پدرش جداست و بعد از ازدواج برای زندگی میرن یه جای دیگه ولی با این حال حاجی رضایت نمیده یه دونه دخترش قسمت یه همچین خانواده ای بشه و نظرشو به ریحانه تحمیل می کنه..ولی ریحانه هم که از حاجی بدتر بوده یه دندگیش گل می کنه و تو روی حاجی می ایسته..حاجی هم به خاطر اینکارش اولین خواستگار که میاد ریحانه رو مجبور می کنه باهاش ازدواج کنه گرچه اونم آدم بدی نبوده و حاجی بی گدار به آب نمی زنه!.......... - اما آخه چرا؟!..با این اوصاف حس می کنم منطق اونم مثل پدرم بوده.... --شاید اینطور باشه..ولی خب اینم یه جور باوره که اینجور آدما بهش اعتقاد عجیبی دارن..درست مثل هوایی که نفس می کشن، با این باور زندگی می کنن..موقعیت اجتماعی و فرهنگی براشون ملاک باارزشیه.. - شاید پدر منم تاثیر این ملاکه ارزشمندو از حاج آقا گرفته باشه..مثلا یه جور عقده شده بوده واسه ش....... یه کم نگام کرد و یه دفعه زد زیر خنده.. با تعجب نگاهش کردم.. - چیز خنده داری گفتم؟!.. خوب که خنده هاش تموم شد سرشو تکون داد و گفت: نه، تعجب نکن حرفت واقعا برام جالب بود..یعنی پدرت تا این اندازه تاثیرپذیره؟!..خب اگه بود که الان اوضاع جفتمون این نبود.. ناخواسته لبخند زدم..میگم حرف حق جواب نداره.. ولی چرا هر بار جمع می بنده؟؟!!...... از لبخند من دومرتبه لبخند زد و سرشو خم کرد..تموم حرکاتش یه جورایی حالمو عجیب و غریب می کرد.. بعد از یه سکوت کوتاه گفت: قبلا گفته بودم که ریحانه یه ازدواج ناموفق داشته، یادته؟.. سر تکون دادم و اون ادامه داد: 6 ماه بعد شوهرش تو یه تصادف کشته میشه..از طرفی نیما با راضیه ازدواج کرده اونم به اجبار خانواده ش تا شاید هوای اون دختر از سرش بیافته ولی هنوز ریحانه رو دوست داشته..گرچه اونا دیگه همو ندیدن ولی خب بعد از مدتی باز سر و کله ی نیما پیدا میشه..ریحانه و شوهرش تهران زندگی می کردن و ریحانه بعد از مرگ شوهرش حاضر نمیشه برگرده شمال!....... دستاشو به هم زد و نفسشو بیرون داد:خب دیگه ادامه ی ماجرا رو هم که قبلا برات تعریف کردم..حالا هر سوالی داری بپرس....... - ریحانه اون موقع که ازدواج کرد تو رو اورد پیش خودش؟.. -- بعد از مرگ اون مرحوم اره، ولی تا قبل از اون نه چون شوهرش راضی نبود.. - بعد از اینکه ریحانه اومد شمال چی شد؟.. --چند روز قبل اینکه خبر برسه حال حاجی بد شده حاج خانم و دایی حسین میان دیدن ریحانه..حالا بماند که با چه بدبختی همه چیزو از چشم برادرش پنهون می کنه ولی حاج خانم می دونسته و در جریان ازدواجش با نیما بوده..ریحانه حس می کرده حاج خانم می تونه درکش کنه واسه همین همون اول اونو در جریان میذاره..حاج خانم با اینکه سعی می کنه ریحانه رو از تصمیمش برگردونه ولی ریحانه زیر بار نمیره تا وقتی که خبر عقدشو میده و میگه که اینجوری خوشبخته..حاج خانم میگه که تو با پدرت لج کردی و به نیما جواب مثبت دادی ولی ریحانه انکار می کنه و میگه که نه من واقعا نیما رو دوست دارم....ولی راضیه که از خبر ازدواج مجدد نیما ناراحت بوده تو یه نامه همه چیزو برای حاجی می نویسه و حاجی هم که این خبرو می شنوه قلبش می گیره و سکته می کنه..... - مامانم..منظورم راضیه ست، از کجا حاج آقا رو می شناخته؟!.. --اونو دیگه نمی دونم..ولی کار سختی هم نبوده..وقتی نیما همه چیزو براش گفته پیدا کردن حاجی هم تو اون روستا کار مشکلی نبوده......وقتی ریحانه میره پیش حاجی می بینه که از بیمارستان مرخص شده و حالش بهتره..ولی حاجی که خبر نداشته ریحانه یه دختر داره میگه که اگه برگردی حلالت نمی کنم..ریحانه با گریه و زاری می خواد برگرده ولی حاجی نمیذاره و به زور با یه ماشین می فرستش شیراز پیش خواهرش توران، یعنی عمه ی ریحانه....وقتی حاجی خبر اون تصادفو می شنوه به همه می سپره که اگه نیما سر و کله ش پیدا شد بگن ریحانه اونجا نیست و اصلا پاش به روستا نرسیده........خلاصه خیلی زود شایعه می کنن که ریحانه مرده و حتی جسدش هم پیدا نشده و تو همون تصادف سوخته....دیگه نمی دونم نیما هم پیگیر این قضیه میشه یا نه ولی حاجی و بقیه با اون رفتاری که باهاش می کنن تا حدودی خیالشو از هر جهت راحت می کنن که ریحانه دیگه اونجا نیست و تو اون تصادف قاطی مسافرا بوده....حاج خانم قضیه ی بچه ی ریحانه رو به حاجی میگه و اونم زمانی می فهمه که نیما و خانواده ش از اون شهر نقل مکان کردن..حاجی نمی تونه بچه رو پیدا کنه و زمانی می رسه شمال که خبر میارن دخترت تصادف کرده و الان تو بیمارستانه..ریحانه بعد از 8 ماه که تو کما بوده به هوش میاد ولی حافظه شو از دست میده..مثل اینکه از شیراز به سمت تهران می اومده و وقتی خواسته از خیابون رد شه حواسش نبوده و این تصادف رخ میده!.. حق با آنیل بود..ما نزدیک به 10 سال تهران نبودیم و اصفهان زندگی می کردیم اونم به خاطر کار بابام.. یعنی اون موقع خانواده ی مادرم دنبال من بودن؟!.. - فکر کنم بتونم ادامه شو حدس بزنم.. پوزخند تلخی رو لباش نشست.. -- حاجی به همه اخطار میده که کسی حق نداره از نیما و اون بچه به ریحانه چیزی بگه..دایی حسین و زن دایی که حسابی از حاجی حرف شنوی داشتن ساکت می مونن و ترجیح میدن رو حرفش حرف نزنن ولی حاج خانم یه روز قبل از مرگش تو بستر بیماری، می خواسته به ریحانه همه چیزو بگه که حاجی، دایی رو می فرسته تو اتاق و ریحانه رو به یه بهونه ای از اتاق می کشه بیرون.....منم این قضیه رو اتفاقی از خود دایی حسین شنیدم!.. - همه ی اینایی که تو گذشته بوده رو دقیق می دونی، ولی از کجا؟..برام جالبه که از جزء به جزءش هم خبر داری.. خندید و گفت: مدت زیادی نیست که فهمیدم..کاملا اتفاقی دفترخاطرات مادرمو قاطی یه مشت کاغذ و مدارک قدیمی لا به لای خرت و پرتای انباری پیدا کردم و اون موقع همه چیز دستگیرم شد..مادرم تا قبل از اون تصادف همه چیزو تو دفتر خاطراتش می نوشته ولی بعد از اینکه حافظه شو از دست میده حاجی همه ی وسایلشو از تو اتاقش جمع می کنه و دقیقا اون دفتر لا به لای همون وسایل بوده که از قضا حاجی که از وجود دفترخاطرات بی خبر بوده متوجه نمیشه.... -یعنی هنوزم ریحانه از وجود ِ مـن ............. ادامه ندادم.. آنیل که متوجه منظورم شده بود آروم گفت: می دونه....دور از چشم حاجی دفترو بهش دادم و اونم خوند..اون شب تا صبح هر دومون بیدار بودیم و با هم حرف می زدیم..هیچ کدوم از اون حوادثو یادش نمی اومد..حتی دخترشو..پیش خودم گفتم شاید خوندن اون دفتر بتونه به برگردوندن حافظه ش کمک کنه ولی فایده ای نداشت....تا اینکه چند شب پیش می گفت خوابای عجیب و غریبی می بینه، خوابایی که براش هیچ مفهومی ندارن..مکان ها و ادمایی رو می بینه که براش اشنا نیستن.....ولی فقط همینه و حتی با وجود اونا هم چیزی تغییر نکرده..پیش دکتر که رفتیم بهمون گفت خوندن اون دفتر برای مادرم حکم یه شوک ِ بزرگ رو داشته این خوابای آشفته هم به همین خاطره..باید همه چیزو به زمان بسپریم..زمان خودش همه چیزو حل می کنه!....... سکوت کرد..و من به فکر فرو رفتم..چه زندگی پر فراز و نشیبی..از شنیدن اتفاقاتش، پاک حوادث تلخ ِ زندگی خودم فراموشم شده بود.. مادرم..ریحانه.. خدایا چرا برام آشنا نیست؟.. گرچه من به مامانم یا همون راضیه هم احساس نزدیکی نمی کردم.. دو حس شبیه به هم ولی دور از هم....ریحانه..که انگار دوست داشتم ببینمش و بشناسمش..با وجود تعریفای آنیل شده بود واسه م یه آرزو...... عمیقا تو خودم فرو رفته بودم.. متوجه دستش نشدم که جلوم دراز شده بود....تصویر یه زن تو دست آنیل!..یه زن با چشمای عسلی مایل به سبز..لبای خوش فرمش که می خندیدن..آنیل کنارش ایستاده بود و دستشو دور شونه ی زن حلقه کرده بود.. به صورت اون زن دقیق شدم..تارهای سفید ِ لا به لای موهایی که از روسریش بیرون زده بود توی عکس کاملا مشخص بود..صورت گرد و سفید با اون چشمای گیرا....یعنی خودشه؟!.. تا حدودی با اونی که تو تصورم ازش داشتم همخونی داشت..مهربون و دلنشین .. دست لرزونمو بالا اوردم و عکسو از دست آنیل گرفتم..بدون اینکه بهم بگه صاحب این تصویر کیه انگار که خودم می دونستم.. -- این عکس مادرمه، ریحانه......و بعد از یه مکث خیلی کوتاه: رنگ چشماتون مثل همه......... از لحن آروم و خاصش نتونستم بگذرم و نگاهش نکنم..نگاهه اون هم به من بود که با این کارم لبخند مهربونی به صورتم پاشید و چشماشو خیلی نرم و آهسته بست و باز کرد....تو دلم یه جوری شد..یه حس خوب..یه حس خاص..که باعث شد بی اختیار زمزمه کنم: ولی رنگ چشمای تو هم مثل مادرته!...... لبخندش رنگ گرفت..تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم..حرفی که شاید نباید می زدم، اونم اینطور خودمونی..... به گوشه ی شالم دست کشیدم و حس کردم چقدر نزدیک بهش نشستم..کمی عقب رفتم و به اون عکس نگاه کردم..تا شاید از فکر اون چشما بیرون بیام..ولی وضع بدتر شد..اون چشما توی عکس.... داشتم دیوونه می شدم.. چشمامو بستم و باز کرد..اب دهنمو قورت دادم و به رو به روم نگاه کردم..هرجا دور از اون نگاه.. صداشو شنیدم..صورتشو اورده بود نزدیک گوشم.. -- پس یعنی هر دومون یه نگاهو داریم.... هول شدم..سخت بود بخوام چیزی رو نشون ندم..سخت بود و نخواستم چیزی بگم که بیشتر از این به دست پاچگیم دامن نزده باشم!.. و با حرفی که زد همه ی این احساس رو در هم شکست و اوار کرد رو سرم!.. -- مگه خواهر و برادر نیستیم؟!..پس این شباهت نمی تونه عجیب باشه درسته؟!.. خواهر و برادر؟!.. من و آنیل؟!.. نه نیستیم..ما هیچ نسبتی با هم نداریم..ما خواهر و برادر نیستیم و نمی تونیمم باشیم.. قبل از اینکه خودمو با نگاهه کلافه م لو بدم از کنارش بلند شدم..اون عکس هنوز توی دستم بود و قصد پس دادنشم نداشتم!.. و اون که فهمیده بود با شیطنت و همون لبخند، خیره به منی که دوست داشتم هرجور شده از اونجا فرار کنم و دیگه یه لحظه هم شاهد اون چشما نزدیک به خودم نباشم گفت: نمی خوای عکسو برگردونی؟!.. نگاهمو از رو به روم گرفتم و به تصویر آرامش بخش اون زن دوختم.. نه نمی خواستم!.. سکوت و نگاهه خیره م رو که به تصویر دید از روی صندلی بلند شد و به طرفم اومد..دقیقا رو به روم ایستاد.. --می خوای نگهش داری؟!..... نیم نگاهی بهش انداختم و سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.. - البته اگر که از نظرت اشکالی نداشته باشه.. خندید..صداش چه مردونه و گیرا بود..یه زنگ خاصی داشت.. -- اشکال که نداره ولی صاحب این عکس فقط من نیستم..2 نفرن.. سرشو کمی به طرفم خم کرد و خیره تو چشمام گفت: مادرم..و منی که جلوت وایسادم.......حالا به خاطر کدومشون عکسو می خوای؟!.. و با چشم به دستم اشاره کرد، که عکسو محکم لا به لای انگشتام نگه داشته بودم.. با این جمله ش صورتم در کسری از ثانیه سرخ شد و تنم گر گرفت..اما اینبار تونستم خودمو کنترل کنم و مثل خودش جوابشو دادم.. جسارت اینکه تو چشماش زل بزنمو هنوزم نداشتم.. - یکیش که عکس مادرمه، اون یکی هم..... برادرم..پس چه اشکالی داره؟!.. سکوتشو که دیدم سرمو بلند کردم..نگاهش به من بود..بدون اینکه حتی پلک بزنه.. بعد از یه مکث طولانی با یه لحن ِ خیلی آروم گفت: خوشحالم که همه چیزو باور کردی.. لبخند کمرنگی زد و سرشو زیر انداخت..بعد از چند لحظه با یه نفس عمیق سرشو بلند کرد.. ولی..دیگه نگام نمی کرد.... -منظورت چیه؟!.. لبخند مصنوعی زد و سرشو تکون داد: وقتی ریحانه رو مادرت خطاب می کنی و منو برادرت ..این یعنی که حرفامو باور کردی و تونستی بهم اعتماد کنی!.. و نگاهم کرد و اون نگاه انقدر قوی بود که لبامو به هم قفل کرد.. اعتماد؟!..چه برداشت جالبی!.. لبخندش رنگ گرفت و به خنده ی کوتاهی بدل شد.. -- دیگه این نگاه کردنت واسه چیه؟!..مگه حقیقت غیر از اینم می تونه باشه؟!.. لبام تکون خوردن و خواستم بگم می تونه باشه ولی اون که نیتم رو از تو چشمام خونده بود یه قدم دیگه بهم نزدیک تر شد و با همون نگاهه خیره تو نگاهه من محکم گفت:غیر از این نمی تونه باشه سوگل..تو به من اعتماد می کنی!..باید اعتماد کنی.. با تعجب تکرار کردم: باید؟!.. --باید...... -یعنی چی؟!.. --همه چیز واضحه!.. کلافه صورتمو ازش گرفتم.. -اینو ازم نخواه..من مجبور نیستم.. --مجبوری چون موقعیت ِ هردومون اینطور ایجاب می کنه..اجباره چون باید کنارت باشم تا بتونم ازت حمایت کنم..وقتی باور کنی که ریحانه مادرته و منم برادرت، کسی نمی تونه جلوت بایسته..حتی باورای پدرت..حتی بنیامین...... پوزخند زدم: موضوع داره جالب میشه!..یعنی تو میگی از دست پدرم و بنیامین بـــایـــد به تو و ریحانه پناه بیارم؟..که بعد از اونم شما برام تصمیم بگیرید درسته؟.... کمی تو چشمام نگاه کرد..لبخندش کش اومد..خنده ش گرفته بود..به لبای خوش فرم و گوشتیش دست کشید و نگاهشو یه دور تو صورتم چرخوند.. --آخه این چه حرفیه که می زنی؟..چون تویی نشنیده می گیرم ولی بار آخرت باشه.. دستامو رو سینه م قفل کردم و سرمو تقریبا زیر انداختم ولی نگاهم مستقیم به نوک کفشای آنیل بود.. - من چیز بی ربطی نگفتم.. -- منو نگاه کن.. نگاهش نکردم......... --سوگل..خواهش می کنم!..فقط به من نگاه کن!.. بعد از یه مکث کوتاه صورتمو بالا اوردم و بدون اینکه تو چشماش زل بزنم نگاهش کردم و گفتم: خیلی خب، حرفتونو بزنید!.. --حرفتونو بزنید؟؟؟؟!!!!..حرفتونو بزنید سوگل؟!..باز غریبه شدم؟!.. نمی تونستم..برام سخت بود..من واقعا داشتم نقش بازی می کردم که باهاش احساس صمیمیت می کنم ولی بازم سخت بود چون ناخودآگاه در برابرش کم میاوردم و می شدم همون سوگل واقعی..سوگلی که نمی تونست مصنوعی باشه ومصنوعی بازی کنه!.. صدای آرومش نرم تو گوشم پیچید: وقتی میگم بهم اعتماد کن منظورم این نیست که می خوام از چاله تو چاه بندازمت..نه من و نه ریحانه هیچ کدوم نمی خوایم تو رو مجبور به کاری کنیم که دوست نداری.... سرشو تکون داد: می دونم..بهت این حقو میدم که الان به همه ی عالم وادم شک داشته باشی..پدرت بهت اعتماد نکرد و به خاطر اون توی این روستا سرگردون شدی، خیلی خب این درست..بنیامین آدم درستی نبوده و نیست و تو هم نمی تونستی بهش اعتماد کنی اینم درست....ولی اینا باعث نمیشن که همیشه به ادمای اطرافت بدبین باشی..نمیگم پدرت کار درستی کرده یا نه ولی هر چی هم نباشه بازم پدر ِ و از دید خودش صلاح تو رو خواسته که اینو مطمئن باش اگه حرفش از روی خیر و صلاح بود من هیچ وقت این اجازه رو بهت نمی دادم که نصف شب از خونه فرار کنی و بعدشم که معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد.. سرشو واسه چند لحظه زیر انداخت..اخماش تو هم بود..و لحنش پر بود از حرص و عصبانیت.. --شاید پیش خودت بگی این کارم اسمش فرار نیست ولی هست سوگل..اسم اینکار تو فرار ِ ..اینکه شبونه ساکتو جمع کنی و بزنی از خونه بیرون و یه نامه بذاری که من دارم میرم و نمی تونم دیگه این شرایطو تحمل کنم اسمش فرار ِ نه چیز دیگه..خودتم اینو بارها گفتی پس قبول کردی.. مستقیم تو چشمام زل زد.. -- اصل کارت اشتباه بوده ولی الان دیگه نمیشه کاریش کرد..اگه پای بنیامین وسط نبود..اگه ادمی بود که می شد بهش اعتماد کرد و خلافش کوچیک تر از این حرفا بود که بشه با حرف اونو منطقی جلوه داد و یا حتی حلش کرد، اینو بدون من اولین نفر بودم که پشتت می ایستادم و اگه فکر فرار به سرت می زد شاید حتی از پدرتم بدتر باهات رفتار می کردم.... صداش رفته رفته بلندتر از حد معمول می شد..به اوج رسیده بود..حرفاش در عین حال که سرزنش بار بود ولی یه جور غم رو هم تو خودش داشت.. داد می زد ولی صداش می لرزید..بم بود و گرفته.. --من می دونستم..لحظه به لحظه در جریان کارایی که می کردی بودم پس با علم به اینکه می خوای فرار کنی سر راهت قرار گرفتم و خواستم کمکت کنم...... صداش بلندتر شده بود و نمی دونم به خاطر اون بود یا حال و روز خرابم که جوشش اشک رو تو چشمام حس می کردم.. قلبم درد گرفته بود، از دست اون نگاهه سنگین راه نداشتم تا فرار کنم.... با همون صدای گرفته گفت: دخترایی بودن و هستن که فرار رو اخرین و تنها راه واسه خلاصی خودشون از شر مشکلات دونستن و بعد از اون سر از ناکجا اباد در اوردن..کارایی باهاشون کردن و جاهایی فرستادنشون که اگه همین حالا یه کدومشو برات بگم مو به تنت سیخ میشه و از ترس زبونت بند میاد!.. سرم داشت منفجر می شد.. مخصوصا به خاطر انیل که حرفاشو جدی و کوبنده تو سرم فریاد می زد.. همه ی وجودم می لرزید و تن مرتعشم با صدای مملو از بغضم امیخته شد و منم مثل خودش داد زدم: بسه دیگه..تمومش کن..انقدر شماتتم نکن!.... انگار اونم دیگه کنترلی رو خودش نداشت که دستاشو باز کرد و داد زد: شماتت نمی کنم، چرا نمی خوای بفهمی که من قصدم یه چیز دیگه ست؟.... به قفسه ی سینه ش مشت زد و محکم گفت: می خوام کمکت کنم به خدای احد و واحد اگه واسه م مهم نبودی وسط این همه مشکلات ولت می کردم و می گفتم به من چه؟..چشمش کور دندشم نرم خودش باید از پس مشکلاتش بر بیاد..تو رو سننه علیرضا؟..چکار به کار این دختر داری؟..تا الان هیچی ِ تو نبوده بازم انگار کن که نیست، خودتو بکش کنار و شتر دیدی ندیدی.......... گریه می کردم..حالم اصلا خوب نبود....دستاشو تند اورد سمت شونه هام ولی بین راه همراه با لبای فرو بسته و فک محکم شده و عضلات منقبض شده ش، اونا رو نزدیک به شونه هام نگه داشت و انگار این همه تلاش اونو حرصی تر کرده بود که دستاشو با یه نفس عمیق و بلند انداخت و داد زد: نمی تونم لعنتی نمی تونم..نمی تونم نسبت بهت بی تفاوت باشم..تو برام مهمی..انقدر مهم که حتی خودمم باورم نمیشه..تو کسی هستی که..کسی هستی که.................... لباش می لرزید..چونه شم همینطور.. نگاهش می لغزید تو چشمام و ثابت نگهشون نمی داشت.. بی تاب بود..بدتر از منی که از این همه هیجان کم مونده بود به زانو در بیام.. بازوهامو بغل گرفتم تا شاید از این لرزش ِ کشنده کم کنم.......اره..با همین لرز ِ خفیفم دارم صد بار جون میدم.. صداش آروم تر شد..دیگه می تونستم نگاهش کنم..دیدمو اون پرده ی خیس پوشونده بود..همه چیز تار بود..واسه دیدنش ترسی نداشتم..اون پرده رازمو تو خودش محو کرده بود.. اشک تو نگاهم می جوشید و این جوشش هر لحظه بیشتر می شد..گرمای اون حرارت از قلب ِ به آتیش کشیده م بود..داشتم می سوختم..یه سوختن همراه با لذت!..تجربه ش سخت بود..ولی احساسش عذابت نمی داد!.. زمزمه کرد: با من اینکارو نکن سوگل..با من..با خودت..با سرنوشتت..در کمال خودخواهی دارم بهت میگم من کسی ام که می تونم کمکت کنم..فقط من سوگل، فقط من نه هیچ کس دیگه!..اگه حتی تو بخوای من از کنارت تکون نمی خورم..من ولت نمی کنم اینو می فهمی؟..ولت نمی کنــــم!.......... پشتمو بهش کردم..تا سرمو راحت بالا بگیرم و صورت ِ خیسمو پاک کنم..ولی فایده ای نداشت..این اشکای لعنتی تازه راهه خودشونو پیدا کرده بودن..همون مزاحمای همیشگی..ای کاش بیرون اومدنشون راهی بود برای تسکین قلبم.. پشتم ایستاد..نزدیک به من و درست زیر گوشم نجوا کرد: روتو ازم بر می گردونی؟..من با چشمای بسته هم می تونم اون اشکای مزاحمو رو صورت نازت ببینم..من می دونم تو اون دل کوچیک و درد کشیده ت چه خبره..می دونم چی می خوای سوگل..فقط شده یه ذره آرامش!...... صداش با همون نرمش همیشگی ولی پر بود از گلایه.. --منم همونی رو می خوام که تو دنبالشی..ولی من پیداش کردم..می تونم به دستش بیارم اما تو نمی خوای.... شونه هام از فرط گریه می لرزیدن..صورتمو با دستام پوشوندم و گفتم: تو رو خدا دست از سرم بردار.... و بدون اینکه برگردم دویدم سمت پله ها..با اینکه پشت سرمو نمی دیدم ولی صدای پاهاشو می شنیدم..پشت سرم می دوید اما صدام نمی زد.. پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم..تا دم اتاق پشت سرم اومد..می دونستم اگر بخواد راحت می تونه جلومو بگیره.. رفتم تو و خواستم درو ببندم ولی سریع پاشو گذاشت لای در و دستشم تکیه داد که نتونم کاری بکنم!.. توان من در برابر زور آنیل ذره ای به حساب نمی اومد.. بیشتر از اون نتونستم مقاومت کنم و درو باز کردم..هنوز صورتم خیس بود..دستی بهش کشیدم و رفتم کنار پنجره..احساس خفگی بهم دست داده بود..پرده رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم..هوای آزاد حالمو بهتر کرد..ولی هنوز درونم گر گرفته و داغ بود!.. صداشو شنیدم..هنوزم تن صداش بلند و کوبنده بود!.. -- از چی داری فرار می کنی؟!..از حقیقت؟!.. جوابشو ندادم.. خواستم با سکوتم اونو از اتاق بیرون کنم..واسه امشب ظرفیتم تکمیل بود!.. اینبار صداشو نزدیک تر از قبل به خودم شنیدم!.. -- دختر تو چرا نمی خوای بفهمی؟..من این حرفا رو نزدم که ناراحتت کنم، فقط خواستم بدونی حقیقت چیه و کاری که کردی چه عواقبی می تونست داشته باشه..پدرت واسه همینه که دنبالته..واسه همینه که از دستت عصبانیه، من بهش اونقدر حق نمیدم که بخواد زیاده روی کنه و اون حرفا رو بهت بزنه ولی بازم بعضی از رفتاراش قابل درکه..اینا رو میگم که فکر نکنی قصدم اینه از پدرت جدات کنم و برای همیشه ببرمت پیش ریحانه....اصلا گوش میدی چی دارم میگم؟!.. جوابشو ندادم که استینمو گرفت و محکم کشید و داد زد: بس کن این سکوت لعنتی رو....تا کی می خوای ساکت باشی، تا کـــی؟!.... نگاهم که تو نگاهه عصیانگرش گره خورد وحشت کردم..سرخ ِ سرخ..پر از عصبانیت..پر از گلایه..پر از خشم..مثل آتیش شعله ور بود..دیگه لبخند نمی زد..دیگه چشماش آروم نبود..دیگه باهام نرم صحبت نمی کرد..همه چیز جدی بود..همه چیز!.. استینم که تو دستش اسیر شده بود رو تکون داد و داد زد: نتیجه ی این سکوت احمقانه رو نمی بینی؟..هنوزم نفهمیدی مشکلاتت به خاطر همین سکوتی شروع شده که مثل یه طناب دار دور گردنت حلقه شده و هر بار با هر تقلا داره محکم و محکم تر میشه؟!.... آستینمو رها کرد و یه قدم به عقب برداشت..دستاشو به طرفینش باز کرد و با یه پوزخند رو لباش گفت: الان واسه چی اینجایی؟..دیشب واسه چی از پیش خونواده ت فرار کردی؟..واسه چی از همون اول با اینکه علاقه ای به بنیامین نداشتی ولی قبولش کردی؟..چرا هر بار به پدرت گفتی که از بنیامین راضی هستی وهیچ مشکلی باهاش نداری؟..چرا وقتی می زدت و به قصد کشت نزدیکت می شد سکوت می کردی؟..چـــرا؟.... چشمامو بسته بودم و بی صدا گریه می کردم..دوباره بازوهامو بغل گرفتم..هر وقت سردم می شد و می لرزیدم این حال بهم دست می داد.... رو به روم ایستاد..نزدیکم بود..انقدر نزدیک که هرم نفسای داغش تو صورت یخ زده م پخش می شد..صدای نفس نفس زدناشو می شنیدم..ولی حاضر نبودم چشم باز کنم تا تو اون چشمای طغیانگر فرو بریزم.. --باز کن اون چشماتو..باز کن و با حقیقت ِ زندگیت رو به رو شو..من نمی خوام سرزنشت کنم ولی هر بار بیشتر از قبل دارم شاهد نابودیت میشم..دیگه نمی تونم سوگل..همه ی حقیقتو نگفتم که تهش سکوت کنی..دیگه این همه سکوت کردی بسه..از حالا به بعد باید حرف بزنی..می فهمی؟بایـــد.........هر چی که می خوای، هرجوری که می خوای ولی دیگه نمی خوام ساکت باشی......... و جوری داد زد « باز کن چشماتو، به من نگاه کن....» که از ترس جیغ کشیدم و همزمان که دستمو گذاشتم رو دهنم چشمامو هم باز کردم..دیدم تار بود..اشک چشمام صورتشو محو کرده بود..چندبار از ترس پلک زدم تا تونستم ببینمش...... -بـ.. برو بیرون..خواهش می کنم برو........ --که چی؟..که بعدش بیافتی رو تختت و تا خود صبح گریه کنی؟..با ریختن این اشکا قراره معجزه بشه؟....از این همه گوشه گیری خسته نشدی؟.......... تحملم سر اومده بود..کاسه ی صبرم لبریز شده بود..طاقت این همه شماتتو نداشتم.. با بغض نگاهش کردم و گفتم: اگه از این همه دردسر و مشکلات خسته نشده بودم الان اینجا نبودم تا تو بخوای سرزنشم کنی..اگه خسته نشده بودم از خونه فرار نمی کردم....اره من فرار کردم..ولی از دست همون پدری که سنگشو به سینه می زنی..من از دست بی عدالتی پدرم فرار کردم.....می دونی چرا ساکتم؟..می خوای بدونی؟چون کسی نبود که حرفای دلمو بهش بزنم..می ترسیدم..از پدرم که همیشه با منطق ِ خودش پیش می رفت می ترسیدم..اون هیچ وقت توجهی به خواسته های من نداشت..تو چه می دونی که من توی این 21 سال چیا دیدم و چیا کشیدم؟.. بهش اشاره کردم و ضجه زدم: تویی که یه عمر از همه سمت شاهد نگاه ها و دستای نوازشگر مادر و اطرافیانت بودی چه کمبودی داشتی که احساسش کنی و حالا با یه عقده مشابه من جلوم بایستی و بگی کارم اشتباه بوده؟....می خوای حرف بزنم؟..باشه میگم..لال نیستم میگم..همه رو برات میگم....تو هیچی از من و زندگی ِ مصیبت بار ِ من نمی دونی..اون موقع که هر روز با صدای خوش و پر از مهربونی مادرت از خواب بیدار می شدی من با کتک چشممو باز می کردم..اونم از دستای مادرم...... بغض داشت خفه م می کرد ولی ادامه دادم: یه بچه ی 7 ساله که پدرش فکر می کرد خوشحاله و مادرش از همه جهت بهش می رسه و با خیال راحت می رفت سرکار و به خیال اینکه من مشکلی ندارم، همین زنی که تا همین امروز فکر می کردم مادر ِ تنی ِ منه فقط به خاطر اینکه دستای لرزون و نحیفم جون نداشتن یه سینی با 6 تا استکان چایی رو نگه دارن و همه رو، رو فرش دستباف جلوی دوستای مادرم می ریختم زمین و همونجا به خاطر نگاهه وحشتناکش که بعد از رفتن مهمونا قراره به بدترین شکل ممکن کارمو تلافی کنه به حد مرگ می ترسیدم و تشنج می کردم....تو می دونی این یعنی چی؟..می دونی این همه ترس به خاطر چیه؟..می دونی این همه سکوت از کجا شروع شده و تا کجاها ادامه پیدا کرده؟....از وقتی که 5 سالم بود و مادرم به خاطر اینکه لباسمو کثیف کرده بودم منو برد کنار گاز و با سیخ ِ داغ بازومو سوزوند..تنمو کبود می کرد فقط به خاطر اینکه دهنمو ببندم تا به بابا نگم دوستاشو میاورده خونه......... رو زمین کنار دیوار زانو زدم.. آنیل مات و مبهوت منو نگاه می کرد.. اونم کنارم زانو زد..تکیه داد به دیوار کنار پنجره و سرشو تو دستاش گرفت.. میون هق هقم با صدای خفه ای گفتم: همون لباسی که تنم بودو پشتشو با همون سیخ سوزوند و شب که بابام اومد خونه گفت داشته واسه من که مریض بودم گوشت کباب می کرده ولی من سیخ داغو برداشتم و خودمو سوزوندم..بچه بودم و اونم کاراشو پای یه بچه ی 5 ساله می نوشت و پدرمو قانع می کرد.... تهدیدم کرد که اگه به بابام راستشو بگم دوباره کارشو تکرار می کنه..همیشه ورد زبونش این بود که از من متنفره ولی جلوی بابام هیچی بهم نمی گفت..قربون صدقه م نمی رفت ولی کاری هم بهم نداشت..آرزوم این بود که بابام هیچ وقت سرکار نره..تا اون خونه بود ترس منم کمتر می شد ولی همین که شب می خوابیدم کابوسم این می شد که فردا صبح بابا میره سرکار و ممکنه مامان باز تنمو بسوزونه.... به صورتم دست کشیدم و هق هق کنان گفتم: با اینکه نسترن فقط 2 سال ازم بزرگتر بود ولی از همون بچگی هوامو داشت..واسه همین طرفداریاش بود که مامان اونو هم اذیت می کرد ولی نه مثل من..اونو نمی سوزوند..فقط نهایتش یه سیلی می زد..همون یه سیلی چون به خاطر من بود دل منو هم می سوزوند..اون که گریه می کرد تازه به جون من می افتاد..بابا هم که فکر می کرد مقصر ما بودیم جلوی ما چیزی بهش نمی گفت ولی یکی دوبار دیده بودم که وقتی تو اتاقشونن با هم دعوا می کنن..بابا می گفت حق کتک زدن بچه ها رو نداری و مامان مظلوم نمایی می کرد....چکار می تونست بکنه؟..مامانم راهه آروم کردنشو بلد بود واسه همین بابام به هیچ کدوم از خواسته هاش نه نمی گفت مگه اینکه توان ِ مالیشو نداشت..


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: